شغال و طاووس
شغالي بود که با همهي شغالها فرق داشت. روزي چند پرطاووس پيدا کرد. با خوشحالي پرها را به سر و بدنش چسباند و پيش دوستانش رفت. دوستانش، از کوچک و بزرگ دور او جمع شدند. يکي گفت: «چه شغال
نويسنده: محمدرضا شمس
شغالي بود که با همهي شغالها فرق داشت. روزي چند پرطاووس پيدا کرد. با خوشحالي پرها را به سر و بدنش چسباند و پيش دوستانش رفت. دوستانش، از کوچک و بزرگ دور او جمع شدند. يکي گفت: «چه شغال زيبايي، مثل پرندههاست!»
يکي گفت: «چه پرندهي زيبايي، مثل شغالهاست!»
شغال مغرور گفت: «من هيچ کدوم از اينها نيستم. من طاووسم! حالا هم نيومدم که خودم رو نشون بدم. اومدم بگم ديگه نميخوام با شما شغالها زندگي کنم!»
شغال اين را گفت و از راهي که آمده بود، برگشت. رفت تا به گلهي طاووسها رسيد. صداي عجيبي از خودش درآورد که بگويد من هم طاووس هستم. طاووسها که تعجب کرده بودند از گوشه و کنار آمدند و دور شغال جمع شدند. يکي گفت: «تو ديگه کي هستي؟»
يکي گفت: «چرا اين پرها رو به خودت زدي؟»
شغال گفت: «من هم طاووسم، درست مثل شما! اينها هم پرهاماند.»
طاووسها زدند زير خنده و گفتند: «دست از اين مسخره بازي بردار و زودتر از اينجا برو.»
شغال گفت: «کجا برم؟ من طاووسم و بايد پيش شما زندگي کنم!»
طاووسها که ديدند شغال دست بردار نيست، ريختند سرش و تا ميخورد کتکش زدند. شغال، با حال زار پيش دوستانش برگشت. اما آنها هم او را به جمعشان راه ندادند و شغال بيچاره از اينجا مانده و از آنجا رانده شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
يکي گفت: «چه پرندهي زيبايي، مثل شغالهاست!»
شغال مغرور گفت: «من هيچ کدوم از اينها نيستم. من طاووسم! حالا هم نيومدم که خودم رو نشون بدم. اومدم بگم ديگه نميخوام با شما شغالها زندگي کنم!»
شغال اين را گفت و از راهي که آمده بود، برگشت. رفت تا به گلهي طاووسها رسيد. صداي عجيبي از خودش درآورد که بگويد من هم طاووس هستم. طاووسها که تعجب کرده بودند از گوشه و کنار آمدند و دور شغال جمع شدند. يکي گفت: «تو ديگه کي هستي؟»
يکي گفت: «چرا اين پرها رو به خودت زدي؟»
شغال گفت: «من هم طاووسم، درست مثل شما! اينها هم پرهاماند.»
طاووسها زدند زير خنده و گفتند: «دست از اين مسخره بازي بردار و زودتر از اينجا برو.»
شغال گفت: «کجا برم؟ من طاووسم و بايد پيش شما زندگي کنم!»
طاووسها که ديدند شغال دست بردار نيست، ريختند سرش و تا ميخورد کتکش زدند. شغال، با حال زار پيش دوستانش برگشت. اما آنها هم او را به جمعشان راه ندادند و شغال بيچاره از اينجا مانده و از آنجا رانده شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}